استاد احمدشاه ستیز

     آه اگر روزی…

شبی از کوچۀ تنهایی عبور می کردم

در باغ غزل

و

نشستم بر صندلی خیالاتم.

باد گلها را نوازش می کرد،

و برگ‌ ها را عاشقانه به هم می زد،

چلچله ها،

با صدای گرم ، مستانه سرود می خواندند

و پروانه ها

رخسار گلها را بوسه می زدند.

فضای گرم و‌نشاط آوری بود،

غزل هم دیوانۀ این فضای مملو از عشق و آرامش.

آه، اگر روزی آرامش به باغ برگردد.

غزل سرخرو خواهد شد.

صدای چلچله ها در گوش باغ،

شادمانه خواهد پیچید،

و هماغوشی پروانه و گل

گرمتر و عاشقانه تر

خواهد شد.

شگوفه های مراد،

بر درخت امید و آرزو خواهند شگفت

و جویبار زندگی جریان خوشایندی را

آغاز خواهد کرد.

قناری های مهاجر دوباره برخواهند گشت

و

آواز گنجشککان

در گوش باغ

زمزمۀ دل انگیز خواهد بود.

آه اگر روزی،،،،