لیلی غزل

       شهر پس از جنگ

زنی‌ که غرق سرود و سوال و سودا بود

در ازدحام نفس‌ گیر جاده، تنها بود

سکوت شهرِ پس از جنگ را قدم می‌ زد

دچار بغض عجیبِ هزار معنا بود

زنی ز قصه‌ ی موهوم آدم و حوّا

زنی‌ که خوب‌ ترین اشتباه دنیا بود

پر از هوای رهایی، پر از پرنده شدن

شبیه‌ پنجره‌ یی رو به‌ سمت دریا بود

دگر ز حسرت گمنامی‌ اش نمی‌ ترسید

زنی‌ که عشق به چشمش، نگفته پیدا بود

غزل به روی لبش بسته یخ،‌ چه بحرانی!

تموز‌ـ‌ مرده‌ی درگیر فصل سرما بود

ببین که دور ز یار و دیار خواهد مرد

زنی‌ که هرم نفس‌های یک مسیحا بود

زنی‌ که دور شد از درد کهنه‌ی دیروز

و نام تازه‌ی او عشق بود، فردا بود