لیلی غزل
فریاد زن
حافظ میفرماید:
«کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد»
آنچه سرودهام، نظمی پریشان است، زادهی سرنوشت پریشان ما مردمان. اینجا مینویسمش، تا فراموش نکنیم در آنسوی سرزمین خون و خاکستر، چه بر سر مردم ما میرود. میدانم که این واژهها هیچ زخمی را مرهم نخواهند شد.
اما گاهی چیزی در درون آدم قد میکشد و به فریاد میآید، حتی اگر هیچ کس آن را نشنود.
و از کلکین شمال برف میآید زمستان است
خنک کولاک کرده، خانه هم انگار زندان است
جبین آسمان تًرش و هوا بسیار بدخوی است
قناری کوچ کرده، شانههای باغ عریان است
زن از کلکین نگاهش را به سمت کوچه میدوزد
تمام کوچه از قندیل یخ آیینه بندان است
دلش را میفشارد غصهی سنگین تنهایی
شبیه شهر بعد از زلزله ویرانِ ویران است
به چشمان دو کودک در کنار صندلی سرد
ز پشت پردههای اشک تنها خواهش نان است
زن اما در مسیر کوچهها گم میکند خود را
درون کولهبارش درد و اندوه فراوان است
خدا شاید تماشا میکند این صحنه را از عرش
زنی در کوچه با گرگ خنک دست و گریبان است
به هر در میزند سر را، سراغ کار میگیرد
زن این قصه مثل روزگار خود پریشان است
میان کوچه ناگه با صدای ایست! میبیند
تناش چونان درختی در مسیر باد لرزان است
صدای خشمگین آدم خونخوار میگوید:
زن بیشرم! میدانی برای تو چه فرمان است؟
چرا بی محرم از مرز حریمت آمدی بیرون
«ببندیدش!» که جایش گوشهی تاریک زندان است
میان کوچهها گم میشود فریادِ زن، فریاد!
بلند از سمت منبرها صدای جیغ آذان است
در آنسوتر دو کودک خواب نان گرم میبینند
و از کلکین هجوم مرگ میآید زمستان است