استاد احمدشاه ستیز
لحظۀ وداع اجباری
با تو
لحظه فرار ،
چه سخت و چه سنگین بود.
پاهایم یارای حرکت نداشت
برای یک سفر بی بازگشت،
تنها و سرگردان.
قلبم
در زیر پا له می شد
و
اشک هایم
بارانی تر از یک روز بارانی
می چکید
بر دشت های گرم،
تفتیده
و داغ.
خاطراتم،
آرزوهایم،
آرمانهایم ،
آتش می گرفت مقابل چشمانم
گویی
و خاکستر می شد.
لحظاتی مشابه با مرگ و سکوت اندوه بار!!!
و آنروز،
اما
دوباره تولد می شدم
گویی،
دور از کوچه باغهای کودکی ام،
دور از دامان مادر وطن!
من دوباره زاده شدم
گویی
در میان جمعی از آواره گان سرگردان
تنها و غمین
تنها و بی کس!!!
دریغ!!!