بانو لیلی غزل
ملک آتش
شبیه نبض غزل تند می تپی به برم
تب تو ساخته این بار شاعرانه ترم
تو هم کلاسی باران و هم قطار درخت
من از قبیلهی لب تشنه گان دربدرم
به سرنوشت خدا دادهام چه چاره کنم
منی که بندهی عاصی و سخت بیهنرم
تنم به آتش دوزخ دگر نخواهد سوخت
که دَر گرفته ی یک ملک آتشِ دگرم
هنوز ریشهام از شاخههام میترسد
درخت زخمیِ از تیغِ تیشه و تبرم
درون مغز سرم داد می زند یک زن
به اختیار خودم نیست شعر و شور و شرم
پرنده میشود از شوق قیتک مویم
ز کوچه باغ خیال تو تا که می گذرم
هزار چشم دگر هم اگر مرا باشد
قسم به چشم تو جز روی تو نمینگرم
به فرق سر بدوم سوی شهر آغوشت
اگر رها کند این روزگارِ بی پدرم
سرم فدای سرت بی دریغ باد، اما
نگو برای رقیبان سخن به پشت سرم
به تو دوباره غزل عاشقانه میخوانم
اگر مجال دهد مرگ با اگر، مگرم