لیلی غزل

   خوشم که نیستم امروز درقطار شما

خوشم که منزوی‌ام، شهرت افتخار شما

که اعتبار ندارم به اعتبار شما

ز هرچه دانه و دام و دروغ بیزارم

خوشم که نیستم امروز در قطار شما

پیاده آمده‌ام سنگلاخ عمرم را

به گرد ما نرسد یک نفس، سوار شما

میان آتش و خمپاره شعر تر گفتیم

میان نسترن و لاله کار زار شما

شما که خالق مکر و خدای تزویرید

به هیچ و پوچ زیادست اشتهار شما

به ببر کاغذی پشت شیشه مانندید

که گربه نیز شود عاقبت سوار شما

طناب دار شد امروز بافه‌ ی مویم

به‌هم نریخت ولی زلف تابدار شما

به دست بی‌هنر خود بزرگ بینی تان

جدا شده‌ست صمیمیت از مدار شما

هزار گونه برایش حکایه می‌بافید

نشد به‌خواهش تان گر زنی شکار شما

چه فرق با نگر زشت طالبان دارید

که جاری است ز یک چشمه جویبار شما

قسم به عشق که آیین و دین و مذهب ماست

سکوت ماست برابر به اقتدار شما

هزارگونه فریب است پشت خنده‌ی تان

هزار گونه دروغ است در شعار شما

ازین قمار اگر سر برون رود، عیب است

ببین چه فاصله داریم با قمار شما

زنانه از گل احساس خویش می‌خوانم

نمانده است سخن دست انحصار شما