حسرت نبود
استاد عبدالهادی رهنما
حسرت نبود
گل مراد در آغوش انتظارم سوخت
که برگ و بار خوشی ها به نو بهارم سوخت
ز خیره چشمی دنیای رنگ بازی ها
بنای دوستی دردا ! به روزگارم سوخت
چو درس مدرسه از بر نموده ام یادش
امید خسته و افسرده در کنارم سوخت
نوا به نای نی و نغمه زار و سرگردان
چو تیره بختی به شب های تار تارم سوخت
«زمانه کج روشان را *» عزیز میدارد
شکوه پاکی در اندیشه یی فگارم سوخت
دوبیتی و غزل از بزم لب کناره گرفت
که عاشقانه ترین شعر ماند گارم سوخت
دل ترَک شده از حسرت نبود رخش
چو مرغ بسملی در جان بیقرارم سوخت
__ __ __ __ __
* از حضرت بیدل به وام گرفته ام
padarjan2025-04-07T05:40:56+00:00