لیلی غزل
فراتر ز خدا، انسان است
ذهنم آبستن یک شعرِ پر از عصیان است
دردِ زا در سرم، انگار که سرگردان است
عطرِ تو در نفسِ قافیهها پیچیده
پیکرِ وسوسهانگیزِ غزل، عریان است
مثل آن روز که لبهای تُرا بوسیدم
سرخ از رُژِ لبم، رنگِ لبِ فنجان است
غرق در معصیتِ بیسر و پایم تا فرق
بحثِ رسواییِ من، قصهای بیپایان است
از من امروز، همه حادثهها میترسند
خندهام زلزله خیز و نفَسم طوفان است
این غزل نیست که پیشِ نظرت میرقصد
زایشِ ذهنِ زنِ یاغی و نافرمان است
زنِ این شعر، به اندازهی دنیا تنهاست
آنچه یک ذرّه ندارد به کسی، ایمان است
بیگمان، میگذرد فصلِ سکوت و تردید
آنسوی پنجرهها، زمزمهی باران است
نبضِ احساسِ مرا تند بزن، آزادی!
در رگم خونِ فرح بخشِ تو در جریان است
هرکه با عشق به سر برد و نرنجاند دلی
بیشک و شبهه، فراتر ز خدا، انسان است
حضرتِ عشق، بفرما! سرِ ما و قدمات
غزل آن چه که به پیشِ تو ندارد، جان است